بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، حس غالبم عذاب وجدان و ترس از آینده است...مدتها پیش همذات پنداری کردم و ایده آلیستی دیدم ظرفیت زندگی را و در جریان یک مشورت،اشتباه کردم،ایده ام نتایج غیرقابل باور و پیش بینی نشده ای داشت،حتی همین الان هم دارم اشتباه میکنم،مدام در حال اشتباه بودم در این جریان... حال دارم حواس خودم را پرت میکنم،اما میترسم نتیجه ی بدی داشته باشد این بی توجهی ام.

خودم که میدانم مسئولم،من نسبت به کسانم مسئولم،این میم مالکیتم خیلی ساده ایجاد نمیشود و به همین نسبت هم به سادگی از بین نمیرود.نمیدانم کجا چه کنم،چه کنم درست است؟واقعا نمیدانم،کاش خودخواهتر بودم...کاش بی فکر بودم،کاش میتوانستم فقط خودم را در نظر بگیرم...به هر طرف بچرخم،همه ی مسیر ها از آزار خودم رد میشود،حال سوال اینست که آیا باید مسیری را برگزینم که جز خودم کس دیگری آزرده نشود؟واقعا نمیدانم.نمیدانم.نمیدانم.

 





عنوان هم از شاملوی بزرگ

   

بعد از آن قضایایی که دوستان آمدند و هشدار دادند که "هی!حواست باشد که گویی فلانی به تو علاقمند شده "،اولش جا خوردم،بعد دقت کردم و دیدم انگار شواهد هم همین را نشان میدهد تا همین الان که یک هفته هم نیس.
خب قبلش ماجرا این بود که به او نزدیک بودم،برایم خیلی محترم و البته عزیز بود و هست.اما در حد یک دوست فقط.
این چند روز سعی کردم کنترلش کنم،سعی کردم فاصله بگیرم،سعی کردم طوری پیش ببرم که این یکی دوستم را هم از دست ندهم،سعی کردم جنس ارتباطی را که نا خوآدگاه دارد فرق میکند را هدایت کنم به سمتی که دوستیمان پایدار یماند،چون دیگر توان به هم خوردن ارتباطهایم را بابت این بی مراعاتی هایم ندارم(فکر کنم گناه از من است،هوم؟)...
حالا یک هفته گذشته،سگم،به شدت! به بهانه ی تمرینهای منیفلد زنگ زده (این دفعه برعکس هفته ی پیش که بی بهانه زنگ میزد بهانه ای دارد)میگوید:"چرا بیحالی؟"دلم میخواهد یادم برود آنچه میدانم از او را و برایش همه ی ماجراهای اخیرم را از اول تا به آخر توضیح دهم واقعا دلم اینطور میخواهد . میدانم حرفم را میفهمد اگر برایش بگویم و میتواند حسابی حالم را بهتر کند،مدام پیگیر میشود و مدام جواب نمیدهم،مدام با حرفهای بی سروته موضوع را میپیچانم تا خودش هم نفهمد چه شده و نتواند همدردی کند،نتواند زندگی شخصی و مکنونات قلبیم را زیر و رو کند،نتواند رسوخ کند به روحم،نتواند مرا به خودش علاقمند کند،آخر میدانید آدم در اینجور موقعیت های بدش سریع و با احمقانه ترین و کمترین دلایل دل میبندد،اصلا دل که دلیل نمیشناسد،دل منطق ندارد،واقعا نمیفهمد یکی به دردش نمیخورد و نمیتواند کسی باشد که میخواهد.علاقمند شدن وحستناک است...کمرشکن است.ترسناک است.

   




بعد از دو هفته ی سخت،یکی کاملا در خدمت دانشگاه و بعدی در خدمت خانواده،مشغله های شخصیم تازه دارند یکی یکی جلویم ظاهر میشوند و باید به ذهن مشوشم سامان دهم،یک لیوان گل گاوزبان درست کرده ام و گوشی موزیک پخش میکند و جزوه ها و مقاله ها منتظرمند،یک جور حس بدی دارم،استرس آمیخته با افسوس،نمیدانم میتوانید درک کنید؟همه ی خاطراتم با تک تک آدمهای زندگیم جلویم میآیند،قبلتر هم گفته ام حافظه ام به غایت خوب است و الان دارم همه ی ذخایرش را باهم میسنجم و یکی یکی از خودم امتحان میگیرم و هربار مردود میشوم،یک معلم ایده آلیست نشسته و گذشته ام را با دقت تیک میزند،نشسته ام در گوشه ی اتاق و همین تمایلم به گوشه نشینی و حس امنیت یعنی ناراضیم به عبارتی وقتی گوشه های دنیا برایم جذابند که ترسیده ام،ناراحتم،امنیت میخواهم،یعنی یک جای این بازی میلنگد،یعنی شده ام همان دختر مظلوم و لوس زودرنج بابا،همان ته تقاری با همان جثه ی کوچک که نیاز به حمایت دارد،نیاز دارد بابا سرش را در آغوش بگیرد و موهایش را نوازش کند و یواش یواش زیر گوشش بخواند و آرامش کند و نگرانیش را بگیرد و دخترک هم یواش یواش اشک بریزد،کاش میشد صراحتا بگویم که چه میگذرد در زندگیم،تا چه حد بی اعصابم،تا چه حد خودخوری میکنم،درونم با بیرونم سازگار نیست،بی قرارم،انگار تمام نتایج بد جهان انتظارم را میکشند...


راهی سخت را بی دلیل آمده ام!نه توان بازگشت دارم و نه میتوانم به آنچه در این مسیر از دست داده ام فکر نکنم،مرگ اگر آمد به دق الباب،بی تامل به آغوش خواهم کشید.


پانوشت:بشنوید.

   




من صبر میکنم و زمانه رجز میخوانَد،

کم نمیاورم اما.

تو در این بین گاهی دور میشوی،

کوچک میشوی انگار،

من اوج نمیگیرم،میمانم،صبر میکنم،دانه به دانه میبافم سیاهی موهایم را به سردی انتظار،به خاکستریِ فرسوده ی صبر،میبینی؟من ایستاده ام ،هرچند بی رمق،اما کم نیاورده ام،

این تویی که کم میشوی،میگریزی از عظمتت،از همان نگاه دوست داشتنی،میگریزی از سمفونی بی صدایی که بارها نواختم این مدت،که تنها یک شنونده داشت،کم میشوی،کوچک میشوی،کوچکتر،کوچکتر...نیستی!گمت کردم و دیگر پیدا نخواهی شد...

عزا نمیگیرم

اشک نمیریزم

چرا که من اوج نگرفتم

تنها تو فرو رفتی

   


کمردرد شدید دارم و ایندفعه از شدت درد عرق کرده ام،آمده ام بالا کمی استراحت کنم تا دوباره برگردم و به دوست تازه از راه رسیده ی مامان و خانواده اش برسم... روی تخت ولو شده ام در حال اس ام اس بازی که تلفن زنگ میخورد،باباست که میگوید "برو زیرزمین به مادرت بگو بیایند بالا"

پله ها را میگیرم میروم دو طبقه پایینتر،پشت در صدای آواز خواندن مامان را میشنوم،نیشم میرود تا بناگوشم از ذوق،کلید میاندازم داخل یروم،خاله دراز کشیده برزمین و مامان کنارش تکیه داده به کمد و "خودم تنها،تنها دلم" را میخواند و خاله هم لبخند ناشی از رضایت و تجدید خاطره ای بر لبش نقش بسته و به سقف خیره است،من را که میبیند فرصت نمیدهد حرف بزنم،فوری دستش را باز میکند که:"بیا بغلم."مکث نمیکنم و میخزم در آغوشش،شروع میکند نوازش کردنم با آن دستهای کوچک آفتاب سوخته و دوست داشتنی اش،پشت هم قربان صدقه ام میرود دستش رااز موهایم برمیدارم و میبوسم دست مهربان و کارکرده ی کسی را که اولین بار است میبینم،که چقدر مهربان و دوست داشتنی است،حق میدهم به مامان که اینهمه با دیدنش جلوی در اشک ریخت از خوشحالی، مامان همچنان در حال خواندن است و من هم یادم رفته از پیغامی که باید برسانم...

   




پاییز همواره ی ِغمگینم!پاییز مهرانگیز ِبرگریز!آزادانه پرواز میکنمت،بی تکلف نفس میکشمت،پاییز ناگزیر و ناگریزم،شکایتی نیست،تنها خلسه ی برگریزت را برایم نگه دار و نسیم گاه به گاه دم غروبت را،هنگامی که روز سربلندانه شکست را میپذیرد تا شب عصیان آغاز کند!

میخواهم آزادانه پیاده کز کنمت از اول شانزده آذر تاااااا آن سوی همه،هیچ...امسال میخواهم آزادانه و رها پاییزی شوم،آنقدر به ریه بکشمت تا از تو اقناع شوم،بی هیچ دغدغه ای،آنقدر رها که انگار هرگز دیروزی نبوده و فردایی نخواهد بود،میخواهم آنقدر تو را قدم بزنم تا تو شوم،سبک شوم،پرواز کنم،آنقدر اوج بگیرم که خوابهایم را پشت سر بگذارم،بروم،همه چیز را بگذارم و بروم؛همه را....همه.