اسماعیل بابا
قسمتی از کتاب حکایت ومثال ها وشعر ها اسماعیل بابا
دلم می خواهد گریه کنم
اما روح ام رها شد
به معبد عشق رسیدم
فهم روح پیدا کردم دنیا پوچ اسع
اصل رسیدن روح به معبد یکتا بود
لعنت به همزاد ولیلی سایه ها
سایه ها دوست من نبودند
لعنت بر توهمزاد پنچاه سال با من بودی
می دانستی سایه ها دشمن من هستند
اما نگفتی لعنت بر تو هم ذات
سایه مثل ماررپوست می اندازد
هزاران بار از سایه ها از مرامش نیش خوردم / مثل مار سایه ها پوست اندازی کردند
همزاد بمن نگفتی ذات مار پوست اندازی است
مرا از سایه ها نترساندی
هماکنون دهه پنجاه عمرم
از آوازِ سایه ها همه به ساز مار میترسم
من از لرزیدنِ دست و دلِ لیلی میترسم
لیلی همان ماررلست که پوست انداخت
من از پوست انداختن سایه ها لیلی فهم نداشتم
همزاد من از لرزیدن سایه ها بترسان
ای همزاد در پنحاه سال عمرم
از سایه ها بترسان سایه ها تازه فهمیدم ترسناکند
سایه ها بدروغ دوست هستند
پنچاه سال فهمیدم سایه ها ترسناکندد
ای همزاد تو اگر دوست من بودی
سایه را بمن آشنا می کردی
سایه ها دوست نیستند
همزاد توهمزاذ من بودی
همزاد اما برای سایه ها کار کرد ی
همزاد چرا پنچاه همراه سایه ها بودی
همزاد سایه ها از شیطان بدترند
لعنت به تو همزاد که سایه ها بتمن همراه کردی
لعنت به سایه وهمزاد که باهم بودی
همزاد درد من از تو یکی چدوتا نیست
خشکیده نفس و خون من
لعنت به لیلی سایه ها وهمزاد
من در دهه پنجاه فهمیدم تنهاییم
در این دنیا من عزا دارم
چوب همزاد وسایه ها خوردم
من بی کسی و به عشق وهمزاد بودم
گل بخاطر همین عمر زیادی ندارم
دویدون بدون پنجاه سال به شب رسیدیم
همزاد عاقبت من از سایه ها و توبریدم
روح من در حال پرواز است
همزاد برو با لیلی وسایه ها خوش باش
روح من در حال پرواز
رسیدم به عشق یکتا
لعنت بر سایه ها لیلی و همزاد
سوختم خاکستر شدم از دست همزاد وسایه ها
روحم رها شد فهمیدم تازه بیدار شدم
روح ام به معبد رسید
به عشق معبد خود رسید م
لعنت به لیلی سایه ها و همزاد من
روحم رها شد به عشق معبد رسیدیم