مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد و گفت: ساعتم خراب شده فکر می کنید می توانید تعمیرش کنید؟

ساعت ساز جواب داد: خب البته سعی خودم را می کنم.

مردگفت:متشکرم امااین ساعت برایم خیلی ارزشمند است؛وساعتش رابرداشت و رفت.

بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت: ساعتم کار نمی کند. اما اگر این پیچ کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا مطمئنم که دوباره مثل اولش کار می کند.

ساعت ساز چیزی نگفت و همان کار را کرد که مرد گفته بود.

ظهر نشده بود که باز مرد دیگری وارد مغازه شد ساعتش را گذاشت و گفت: یک ساعت دیگر برمیگردم تا ببرمش.

این را گفت و مغازه را ترک کرد.

قبل از اینکه مغازه را تعطیل کند چهارمین مرد وارد مغازه شد و گفت: قربان ساعتم کار نمی کند من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمیدانم لطفا هر وقت آماده شد خبرم کنید.

حدس می زنید از میان چهار مردی که به مغازه آمدند کدام یک ساعتش تعمیر شد؟

ما اغلب مشکلاتمان را دردست گرفته و پیش خدا می بریم اما گاهی آنقدر به او اعتماد نمی کنیم که آنها را به دستش بسپاریم و پیش از بازگشت آن ها را با خود برمی گردانیم. گاهی هم برای خدا تعیین تکلیف می کنیم که چگونه گره از کار ما باز کند.حتی برای او زمان را هم مشخص می کنیم تا آخر این هفته منتظر استجابت دعایمان هستیم یا همین حالا یا اصلا هرچه زودتر بهتر...

درست مثل همان چهار مردی که به ساعت سازی آمدند.

بهتراین است که مشکلاتمان رابه خداواگذار کنیم؛اوپس ازحل آن ها مارا خبرمی کند.

خداوند همیشه وقت شناس است و بهترین کسی است که میتوان به او اعتماد کرد و کارها را به او سپرد.

صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند، و آن هم در تمام عمر، بیش از یك مرتبه نیست.

وقتی شخصی گمان كرد كه دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده كند.


بغض هایم را به آسمان سپرده ام خدا به خیر کند باران امشب را...

به دست هایت ایمان دارم... غصه های من در آنها آب میشوند...

امروز ردپایت روی برف را از جای کفش هایت شناختم چه غم انگیز بود دنبال کردن ردپایت برای رسیدن به تو... اما به دیوار رسیدم...
ببین جای قدمهایت هنوزهم برایم تازگی دارد...

گفت بگو ضمایر را گفتم من من من من من من من گفت:فقط من گفتم:بقیه رفته اند...

گاهی باید بی رحم بود .. نه با دوست ونه با دشمن... بلکه با خودت... و چه بزرگت میکند آن سیلی که خودت میخوابانی بر صورتت...

یه سرچ که تو گذشته آدمای بی احساس میزنی جای پای یه آدم خائن رو میبینی...

همین لحظه حاوی بهشت و دوزخ است .
همه اش بستگی به تو دارد .
اگر تو خوش باشی ، شاد باشی ، اگر عاشق زندگی باشی
و آن را محترم بداری و جشن بگیری ، در بهشت هستی ،
اگر نتوانی شادمانی کنی ،
اگر چنان زنجیرهای سنگینی برپا و دست داشته باشی
که نتوانی با آهنگ زندگی به رقص در آیی ،
آن وقت در دوزخ به سر می بری ...

یه سری آدما هستن

هر چی که مراعاتشونو میکنی پررو تر میشن

عمرا بفهمن داری کوتاه میای چون نمیخوای ناراحتشون کنی

ولی یه جایی میرسه که دیگه میبری و میگی:

پاشو جمعش کن بابا فکر کردی کی هستی

اصلا همینه که هست

کاش گاهی وقتا خدا ازپشت اون ابرا می اومد بیرون
وگوشم رو محکم میگرفت وداد می زد:
که آهای اسماعيل اسدي دارستاني

بشین سرجات اینقده غر و انتقاد نزن
همینه که هست

بعد یه چشمک میزد وآروم توگوشم میگفت:همه چی درست میشه... اسماعيل جون..

دلنوشته هاي اسماعيل اسدي دارستاني