نمی دانم در بهشت چه چیزی هست که در آستارا از تونل حیران تا قره سو لوندویل و شهر آستارا و لوندویل نیست، شاید تکه ای از بهشت اینجا افتاده تا آدمیان بتوانند تصور کنند بهشت را.من اینجا از سرسبزی سرمستم و به خودم حسودی میکنم ، لحظه های اینجا بودن از لحظه های عمرم لذت میبرم و بر تویی که اینجا نبودی فخر میفروشد احساس آرامشم .آبی از کهن رود به صورتم می پاشم شاید به خود آیم و با تویی که اینجا نبودی از واقعیتی که شاید رویا بخوانیش نگویم.از نظر جغرافیایی:شهرستان بندر آستارا ،لوندویل، که از سمت شمال به به جمهوری آذربایجان و اروپا و ، از سمت جنوب به ویزنه ، از سمت شرق به نیلگونی خزر و از سمت غرب به کهنسالی و غربت کوهها تالش روستای سرسبزی جنگلها و خنکی و افسانه های لاتون و استواری اسپیناس پیوند دارد .غربت لاتون با افسانه های مردمانی که قدمتی به اندازه ی تاریخ دارند پیوند ناشگونی یافته است ، روستای دیله که نامش همه جا هست ولی مزارع کوچک گندم ،خانه های گرم گلی و استخوانهای مردم زنبور پرورش ذره ذره در میان ریشه های درختان جنگلی گم می شودو آخرین نفسهای خود را از کام دو سه خانواده ای می کشد که منتظر طرح احیای جنگلها و مراتع اداره منابع طبیعی هستند تا آخر عمری پولی بگیرند و آستارا پناهگاه مهاجرین وپناهگاه همه ی این غربتهاست.غربت امامزادهای که همه به اسم آستارا و سوگواری مردمان آستارا می شناختندش، غربت معدن آهکی و خاکی و سنگی و.. که می گویند .. رودها از سرزمینی می آیدبا سقف سفالی بود. آستارا غریب شده است و با غربت زیبای خود زنده است هر چه از سمت شمال و جنوب به وسعت روستاها و محله های همجوار اضافه کنند ، هر چه امامزاده اش را نیمه کاره بگذارند و راه نزدیک اتصال به شهر را دور کنند و از جای دیگری بگذرانند و هر چقدر بخواهند نامش را نیاورند خودشان کوچک و سرگردان و در بی نام و نشانی غوطه ور خواهند شد .من به دیدن گوشه ای از عصمت و پاکی و زیبایی آغشته به غربت شهرستان بندر آستارا می نشینم بر تخته سنگی خیس از دست یازی آب و پا در آبیزلال تر از اشک یتیم...

آستارا با فرهنگ شمالی و زبانی اکثریت ترکی .... و به پاریس آسیا معروف است