بسیجی دانش آموز جانباز هشت سال دفاع مقدس (66 تا 67) اسماعیل و مهدی اسدی دارستانی
یادش بخیراولین باری که می خواستم برم جبهه بودکلاس اول راهنمایی بودم در روستای سیبلی آستارا استان گیلان چندنفرهم ازدوستان که البته آنها دبیرستانی بودندقصد داشتندبیایندجبهه روزاعزام که داشتیم سواراتوبوس می شدیم منصرف شدندبهرحال بهانه درآوردندبعدازنمازمغرب وعشاحرکت کردیم مردم باسلام وصلوات ودوداسپندمارابدرقه کردندواقعایادش بخیرچه صفایی چه همدلی وچه دلهای الهی ملت داشتندصبح بودرسیدیم پادگان آموزشی انزلی تقسیم شدیم هرکس بادوستانش دریکی ازاتاق هامستقرمی شدندمن هم بادوستانم دریکی اتاق هامستقرشدیم دوستی داشتم ........ بعداز 40روزآموزش(البته قبلش سه آموزش دیده ایم)رفتیم منطقه آماده شدیم برای عملیات مقدماتی خدارحمت کنه شهید....و شهدای بسیجی و پاسدار سپاه گیلان را ..
یاد دوستان همرزم ایرج بچه لوندویل ،بسیجی جانباز كورش پور حسن ، بسیجی همیشه حاضر در جبهه منوچهردیدبان.. وقتی حالا می بینم ایرج با آن عشق علاقه در جبهه ..الان هم دارد كارگری می كند با ماهها جبهه و شجاعت و... یا منوچهر دیدبان بسیجی بچه سیبلی آستارا كه همیشه در حبهه بود و عاشق جبهه كه با اینكه در منطقه عملیاتی جانباز شد و پایش ناقش شد هنوز هم جانباز ی را نگرفته و شل است .. اما با افتخار در بسیج باز هم فعالیت می كند ..زندگی اش را با كارگری با صدف زدن امرار معاش می كند... یادش بخیر قهرمان بسیجی كورش پور حسن كه خدایی دل نترس داشت ...در موعود عراق این بزرگوار با من بدستور فرمانده لشكر ایستاد..می گفت مهدی نترس تا آخر باید بمانیم تا رزمندگان عقب نشینی كنند و اگر نبود ایستادگی كورش این دلاور مرد بسیجی آستارا و دوستان بسیجی كه همگی شهید شدند و هنوز مفقود الاثر هستند ..دشمن لشكر شمال را نابود می كرد ..ما چند نفر در حط مقدم در ماعود عراق ماندیم دشمن فكر می كرد چند لشكر در خط مقدم است ....خدای من 14 یا 15 ساله بودم یك مقدار می ترسم از شهادت نخیر فقط می ترسیدم اسیر شوم ....حاضر بودم شهید بشوم اما تسلیم نشوم..به كورش گفتم كورش جان اگر گلوله ما تمام شد من یك تیر خلاص بخودم می زنم اما اسری نمی شوم ..این بسیجی دلاور می گفت مهدی ..ما شهید می شویم یا به عقب می رویم..با این كار هزاران رزمنده را نجات دادیم و رزمندگان بعداز عقب نشنی دیگر نمی گذرند دشمن دیگر جلوتر برود...بعداز ساعتها فرمانده لشكر دستور عقب نشنینی تیم ما را داد ...با اینكه من پیك لشكر وفرمانده تیم بودم اما عملا این بسیجی دلاور كورش بود كه بما روحیه می داد و فرماندهی می كرد از اینكه من از وی كوچكتر بودم ناراحت نبود... خلاصه با با خودرو نظامی عقبه برگشتم من و كورش و چهار نفر دیگر برگشتم كه همگی تركش و موج انفجار خورده بودیم.. نزدیكی های قرار گاه خودی ها بودیم كه دو خمپاره دشمن به خودرو نظامی ما خود ... كورش و من به بیرون خودرو پرتاب شدیم .. كورش كلا براثر تركش و موج انفجار به مغزش بیهوش كامل شد و من هم كه نمیه هوش بودم .. بعداز خمپاره دوم كه نزدیك ما منفجر شد ..بكلی بیهوش شدم ... خودم را در بیمارستان شهدای تبریز دیدم...
لازم به توضیح است بسیجی كورش پورحسن هم محلی من قد بلندی و جثه بلندی داشت و شجاعت بی حدی داشت كه بسیجان بخاطر تیراندازی و شجاعت وی ..وی را سرهنگ صدا می كردندو..قبل از من هم در جبهه شیمیایی شده بود مدتی بستری شده بود دوباره به جبهه آمده بود.. این بسیجی بزرگوار با اینكه جانباز موج گرفته و تركش و تیر مستقیم دشمن بود ..جانباز شیمایی بود.. الان كه می بینم وی بدون صورت سانحه شیمایی فقط جانباز موج گرفته و تیر است ... بشدت دچار جانبازی شیمایی شده است ..ناراحت می شوم..با خود می گویم كورش چرا دنبال صورت سانحه نرفتید.. بعدا با خود می گویم بابا آن زمان كی دنبال صورت سانحه بود تا كورش باشد...در جلوی چشم خود می بینم كورش دارد پر پر می شود....و دیگر بسیجان كسی حال ایشان را نمی پرسد و حتی خیلی از یاد بردنند امثال منوچهر و ایرج و كورش ماهها در سن نوجوانی در جبهه بودند.....
...بگذاریم ازاینکه بزدلانی برای توجیه ترس ازجبهه پرچم ملاک حال افراداست راعلم کردند وای کاش ملاک حال افرادهم زبان داشت تاخائن راازخدمت گذارمشخص می کرد و افرادی كه در سال 1359 در مدرسه ما را به تیر برق می بستند و می گفتند انقلاب عوض شد شما را از این تیر برق آویزان می كنیم ..آنها را امروز بعنوان بسیجی با لوح تقدیر و.. رتبه و... می شناسند اما كسی از كورش ، منوچهر ، ایرج و پدر جانباز 65 درصدش شهیدم ... بعنوان بسیجی یاد نمی كند ...
اما خط اما امام و رهبر است .. باز با اینكه فعال بسیج نیستم اما با رزمندگان هشت سال دفاع مقدس وفادار به انقلاب هستیم..
خاطرات بسیجی دانش آموز جانباز هشت سال دفاع مقدس (66 تا 67) مهدی اسدی دارستانی